بارقه ی امــــــــــــــید....


نیایش

فردی از دوستش پرسید :

فکر میکنی آیا بشود هنگام نیایش، آجیل هم خورد ؟

دوسش جواب می دهد : بهتر نیست از یک انسان فرزانه بپرسی ؟

او نزد انسان فرزانه می رود و می پرسد :

آیا می توانم وقتی در حال نیایش هستم آجیل هم بخورم ؟

او پاسخ می دهد : نه عزیزم، نمی شود. این بی ادبی است.

نتیجه را برای دوستش بازگو می کند.

دوستش میگوید :

"تعجبی ندارد، تو سؤالت را درست مطرح نکردی، بگذار من بپرسم

این بار دوستش نزد مرد فرزانه می رود و می پرسد :

آیا می توانم وقتی در حال خوردن آجیل هستم، با خدای خود نیایش کنم ؟

این بار مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئنا عزیزم، مطمئنا.

انسان هایی هستند که دیگران را از سخن گفته هایشان می شناسند ...

درخواست ها و مطالبات ما از اطرافیان هم همین گونه است.

فکر می کنید نوع پاسخی که می شنوید و احساسی که در طرف مقابل به وجود می آورید، در این دو درخواست چگونه خواهد بود ؟

تلفن را جواب بده !

                                  و یا

                                               تلفن را جواب می دهی؟

نويسنده: f.j | تاريخ: پنج شنبه 19 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

طناب

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود، او پس از آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد، ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماما در برگرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همان طور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط میکرد، از کوه پرت شد.

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید، احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.

اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است.

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.

بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده بود، جز آنکه فریاد بکشد :

" خدایا کمکم کن "

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده میشد، جواب داد :

- از من چه می خواهی؟

- ای خدا نجاتم بده

- واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم ؟

- البته که باور دارم

اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن !

... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند، بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود، او فقط یک متر با زمین فاصله داشت !

و شما ؟

چقدر به طنابتان وابسته اید؟

آیا حاضرید آن را رها کنید؟

در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید

هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است

هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست

به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.

 

نويسنده: f.j | تاريخ: پنج شنبه 19 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

داستان کوتاه (2)

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد:

مدرسه، خانواده، دوستان و...

- مادر بزرگش که مشغول پختن کیک است، از پسر کوچولو می پرسد که کیک دوست دارد؟

- و پلسخ پسر کوچولو البته مثبت است.

- روغن چطور؟

- نه !

- و حالا دو تا تخم مرغ؟

- نه مادربزرگ !

- آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟

- نه مادربزرگ ! حالم از همه شان به هم میخورد.

- بله. همه این چیزها به تنهایی بد به نظر میرسند. اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود.


خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم.

اما او خوب می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است.

ما تنها باید به او اعنماد کنیم؛ در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.


 

نويسنده: f.j | تاريخ: چهار شنبه 2 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

داستان کوتاه (1)

روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمی کنم دیگر امیدی ندارم می خواهم خودکشی کنم؟!

ناگهان خدا جوابم را داد و گفت:

آیا درخت بامبو و سرخس را دیده ای؟

گفتم : بله دیده ام...

خدا گفت: موقعی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم...


خیلی زود سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت، اما بامبو رشد نکرد...

من از او قطع امید نکردم...

در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند اما از بامبو خبری نبود. در سالهای سم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند.

در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد...و در عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت. آری در این مدت بامبو داشت ریشه هایش را قوی می کرد !

آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی؟

زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد.

  نا امید نشو                                        

نويسنده: f.j | تاريخ: چهار شنبه 1 / 12 / 1389برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |